دختر آسموني

مسافرت پر دردسر و دلتنگی بابایی

تو خونه نشسته بودیم که یک دفعه تلفن زنگ خورد و مادر جونی خبر داد که یه آقای نسبتا متشخص کفشای آهنی به پا کرده و می گه تا دخترتون (عمه سمیه جون) رو به من ندین همین جا پشت در بست می شینم و اگه لازم باشه پاشنه ی درو از جا در میارم. از قضا عمه سمیه جون هم وقتی چشمش به این آقا افتاد یک دل نه صد دل عاشق شد. خلاصه این طوری بود که ما برای مراسم نامزدی عمه سمیه جون از تهران به سمت مشهد حرکت کردیم. اما چه مسافرتی! آسمان خانوم یک لحظه هم توی ماشین آروم و قرار نداشت و ما مجبور بودیم پیاده بشیم تا آسمان خانوم بخوابه و بعد بقیه مسافت رو طی کنیم. با هر دردسری بود به مقصد رسیدیم و جاتون خالی مراسم نامزدی هم خیلی خوش گذشت و همه از آشنا و خودی و غریبه تا تونست...
10 مهر 1392
1